نام نویسنده:علیرضا مختاریانی
بسم الله الرحمن الرحیم
جان، هیحان زده بود. از وقتی از طرف سازمان فراخوان داده بودند که هر کس میخواهد برای کمک های داوطلبانه به غزه اعزام شود ثبت نام کند منتظراین لحظه بود. چهار ماه پیش اسم داده بود و خیلی اذیت شده بود. از روز اول شش بار مدارک ارسال کرده بود و هر بار عیب و ایرادی گرفته بودند. از همسر و فرزند تا پدر و مادر و عمو و خاله و دایی و عمه اش را چک کرده بودند، یک بار به شوهر خاله مسلمان گیر داده بودند، یک بار به سفر تفریحی چهار سال پیشش به مصر و یک بار هم به آن دفعه که در دوران جنگ برای کمک به افغانستان رفته بود. آخر سر بعد از اینکه همه اینها را رها کردند او را مجبور کردند که چند دوره عقیدتی برود و آخر سر هم ده ها تهعد نامه امضا کرده بود. آخر سر دو هفته پیش به او گفتند که برای سفر آماده شود و دو روز بعد با هواپیما از آلمان به قاهره در مصر رفته بود و آنجا او را سه روز نگه داشته بودند و دوباره ماجراهایی داشت و باید هدف از سفر را توضیح میداد و باز هم تعهد نامه امضا کرد. بعد او را با ماشین به مرز بردند و آنجا هم چهار روز نگهش داشتند و همان ماجرا ها برایش تکرار شد. سرانجام بعد از همه این ها به ورودی اردوگاه رفح رسیده بود و بعد از اینکه نگهبان چاق سیبیلو مدارک را چک میکرد بالاخره میتوانست وارد شود. مرد صدایش کرد و دستش را ورد ماشین کرد و پوشه مدارک را به دست او داد
نفس جان در سینه حبس شد، بالاخره میتوانست جنگ زده ببیند، مردمی که همه چیزشان را ازشان کرفته بودند و اکنون در اخرین پناهگاه، در چادر های رفح منتظر سرنوشت خود بودند. مردمی که ماه ها بود تیتر اول همه رسانه ها بودند، چه رسانه های طرفدار انان و چه دشمن انها.
صدای تق تقی او را به خودش اورد. نگاه که کرد فهمید زنی به شیشه ماشین میکوبد. شیشه را پایین کشید و همانطور که ماه ها منتظر بود مانند مسلمانان گفت: سلام علکیم. زن که چفیه ای را به عنوان رو سری استفاده کرده بود لبخندی زد و گفت: و علکیم السلام. سپس مکثی کرد و به زبان انگلیسی ادامه داد: فکر نمیکنم عربی بلد باشید، در این اردوگاه افراد زیادی انگلیسی صحبت نمیکنند اما در درمانگاه من برای کمک به شما هستم، نام مال هاجر است.
جان که نگرانی اش از بابت مکالمه و زبان حل شده بود تفسی کشید و دستش را به سمت زن دراز کرد. قبل از اینکه هاجر واکشی نشان بدهد، راننده ماشین که مرد مصری ای بود دست او را کشید و زیر لبی گفت: تو حق نداری با یه خانوم دست بدی . جان ناگهان یاد این افتاد که زن مسلمان است و با خجالت دستش را پس کشید. هاجر اما تنها لبخندی زد و گفت: ایرادی ندارد، خیلی ها این اشتباه را میکنند. سپس در عقب ماشین را باز کرد و در ان نشست. از همانجا تا چادر های امداد و نجات حدود دو دقیقه راه بود که هاجر انان را راهنمایی کرد. زمانی که به انجا رسیدند، جان وسایلش را از پشت ماشین برداشت و پشت هاجر راه افتاد. وارد که شدند دمای هوا به طرز محسوسی افت کرد، اما هنوز خیلی گرم بود. جان که لباسش را برای خنک شدن عقب و جلو میکرد با خود فکر کرد: این زن چه طوری این گرما رو زیر اون چفیه سنگین تحمل میکنه؟
در همین افکار بود که ناگهان مرد عربی که عرق از سر و رویش میچکید و تیشرتی ابی پوشیده بود به سمتش امد و سلام کرد و دستش را دراز کرد. جان که امیدوار بود دست دادن به یک مرد عرب ایرادی نداشته باشد دستش را دراز کرد و با او دست داد و جواب سلام او را داد.
هاجر هم به مرد سلام کرد و او را به جان معرفی کرد: احمد ، دکتر جراحی که اکنون مدیریت اینجا را به عهده دارد. پشت سر او راه افتادند، جان متعجب بود، زمین به شدت کثیف بود و مگس ها همه جا بودند. این دیگر چه طور بیمارستانی بود؟ بعید بود ان قدر برق داشته باشند که بتوانند برای تعداد زیاد بیمار دستگاه های مختلف روشن کنند. چه گونه مردم را زنده نگه داشته بودند؟
احمد پرده ای را کنار زد وارد چادری دیگر شد. هاجر به ارامی زیر گوش جان زمزمه کرد که اینجا بخشی برای کودکان است. جان تفس عمیقی کشید وارد شد. در همه جا بچه ها بودند، تعداد کمی تخت بود و بقیه روی زمین دراز کشیده بودند. بوی چرک و عفونت همه جا پخش بود. از اینور و انور صدای گریه می امد و ادم هایی مدام از این سو به ان سو میدویدند. نزدیک بود که اشکش جاری شود اما به زور جلوی خودش را گرفت و ارامشش را به دست اورد . احمد و هاجر اما ارام بودند، معلوم بود که به این زندگی عادت کرده اند. احمد به ارامی به سمت دختری رفت که در اواسط چادر روی زمین دراز کشیده بود. لبخندی زد و شروع به صحبت با او کرد. جان هم پشت سر او رفت و به دخترک سلام کرد، هفت هشت ساله به نظر میرسید و خیلی بامزه بود. از هاجر به ارامی پرسید: مشکل این دخترک چیست؟ هاجر سری تکان داد و گفت: پای چپش تیر خورده بود و به خاطر اینکه بد بیرون کشیده شد عفونت کرده . احتمالا مجبور بشیم قطعش کنیم.
جان از شنیدن این حرف به شدت جا خورد اما لبخندش را حفظ کرد و از داخل ساکش عروسکی به شکل دختر بچه ای دراورد به او داد. ذوق در چشمان دخترک سرحالش کرد، دخترک دهان کوچکش را باز کرد و با ضعف و ارامی گفت: شکرا
هاجر به او علامت داد که باید بروند. تا شب به همراه احمد و هاجر قسمت های مختلف اردوگاه را دید و قرار شد که از فردایش کار را شروع کند. برای خواب، او را به کانکس کوچکی در حاشیه اردوگاه بردند و هاجر به او گفت که از فردا ساعت شش صبح به دنبال او می اید تا کارش را شروع کند. وقتی او رفت، با وجود خستگی زیاد نتوانست که بخوابد. صحنه هایی که از صبح دیده بود مدام جلوی چشمانش بود و خصوصا ان دخترک بیچاره و پایش. دو ساعتی روی تخت غلت زد. تازه چشمانش داشت گرم میشد که صدای اژیری بلند شد . از جایش بالا پرید و خواست که از کانکس بیرون برود که زمین لرزید، روی زمین پرت شد و تا خواست که دوباره بلند شود لرزش و صدای بلند تکرار شد، نزدیک یک دقیقه روی زمین پهن بود که بالاخره تمام شد. از جای خودش بلند شد و به بیرون پرید، متوجه شد که همه جا زیادی برای ساعت سه صبح روشن بود.
ناگهان فهمید چه اتفاقی افتاده! مرکز اردوگاه اتش گرفته بود. ان صدا ها حتما برای چیزی شبیه بمب یا موشک بود. ناگهان قلبش در دهانش امد، چادر های درمان!! به سرعت از جا بلند شد و به سمت انجا دوید. در راه صدای داد و فریاد و گریه می امد و همه همراه او به سمت انجا می امدند. بالاخره به جایی رسید که به نظرش درست بود، اما نمیتوانست چادر های امداد را پیدا کند و تنها اتش بود. چیزی نظرش را جلب کرد، تکه چوبی روی زمین افتاده بود که به نظرش اشنا می امد، همانی بود که سردر چادر کودکان بود!! پس ان تل خاستر چادر کودکان بود. جلوی اشکش را نگرفت و به سوی انجا دوید. گشت و گشت، چیزی جز اجساد سوخته نبود. دیگر اشکانش کامل سرازیر شده بود که متوجه شد پایش را روی چیز نرمی گذاشته، تکه پارچه ای سیاه بود. خم شد و ان را از روی زمین برداشت به نظر اشنا می امد، دقت کرد، عروسک خودش بود! همان که صبح به دختر داده بود.معنی این را فهمید، پای دختر دیگر درد نمیکرد. دیکر تحملش تمام شد عروسک را به سینه اش چسباند و روی زمین نشست و فریاد کشید و فریاد کشید و فریاد کشید. همانجا ، فهمید که همه چیز برایش تمام شده. تا روز اخر عمرش هم اگر میشد انجا میماند و به انان کمک میکرد. عروسک را زیر بغل زد و به سمت صداها رفت، باید به انها کمک میکرد.
جان، هیحان زده بود. از وقتی از طرف سازمان فراخوان داده بودند که هر کس میخواهد برای کمک های داوطلبانه به غزه اعزام شود ثبت نام کند منتظراین لحظه بود. دو ماه پیش اسم داده بود و الان بالاخره نوبت او شده بود. از ایرلند به مصر و از انجا با ماشین به مرز مصر و غزه رسیده بود و الان در گرمای هوای خاومیانه ایستاده بود و منتظر بود که دربان اردوگاه در را برایشان باز کند. مرد دربان چاق و سبیلو بود اما صورت مهربانی داشت. مدارکشان را چک کرد و بعد از گشتن ماشین به انها اجازه ورود داد.
نفس جان در سینه حبس شد، بالاخره میتوانست جنگ زده ببیند، مردمی که همه چیزشان را ازشان کرفته بودند و اکنون در اخرین پناهگاه، در چادر های رفح منتظر سرنوشت خود بودند. مردمی که ماه ها بود تیتر اول همه رسانه ها بودند، چه رسانه های طرفدار انان و چه دشمن انها.
صدای تق تقی او را به خودش اورد. نگاه که کرد فهمید زنی به شیشه ماشین میکوبد. شیشه را پایین کشید و همانطور که ماه ها منتظر بود مانند مسلمانان گفت: سلام علکیم. زن که چفیه ای را به عنوان رو سری استفاده کرده بود لبخندی زد و گفت: و علکیم السلام. سپس مکثی کرد و به زبان انگلیسی ادامه داد: فکر نمیکنم عربی بلد باشید، در این اردوگاه افراد زیادی انگلیسی صحبت نمیکنند اما در درمانگاه من برای کمک به شما هستم، نام مال هاجر است.
جان که نگرانی اش از بابت مکالمه و زبان حل شده بود تفسی کشید و دستش را به سمت زن دراز کرد. قبل از اینکه هاجر واکشی نشان بدهد، راننده ماشین که مرد مصری ای بود دست او را کشید و زیر لبی گفت: تو حق نداری با یه خانوم دست بدی . جان ناگهان یاد این افتاد که زن مسلمان است و با خجالت دستش را پس کشید. هاجر اما تنها لبخندی زد و گفت: ایرادی ندارد، خیلی ها این اشتباه را میکنند. سپس در عقب ماشین را باز کرد و در ان نشست. از همانجا تا چادر های امداد و نجات حدود دو دقیقه راه بود که هاجر انان را راهنمایی کرد. زمانی که به انجا رسیدند، جان وسایلش را از پشت ماشین برداشت و پشت هاجر راه افتاد. وارد که شدند دمای هوا به طرز محسوسی افت کرد، اما هنوز خیلی گرم بود. جان که لباسش را برای خنک شدن عقب و جلو میکرد با خود فکر کرد: این زن چه طوری این گرما رو زیر اون چفیه سنگین تحمل میکنه؟
در همین افکار بود که ناگهان مرد عربی که عرق از سر و رویش میچکید و تیشرتی ابی پوشیده بود به سمتش امد و سلام کرد و دستش را دراز کرد. جان که امیدوار بود دست دادن به یک مرد عرب ایرادی نداشته باشد دستش را دراز کرد و با او دست داد و جواب سلام او را داد.
هاجر هم به مرد سلام کرد و او را به جان معرفی کرد: احمد ، دکتر جراحی که اکنون مدیریت اینجا را به عهده دارد. پشت سر او راه افتادند، جان متعجب بود، زمین به شدت کثیف بود و مگس ها همه جا بودند. این دیگر چه طور بیمارستانی بود؟ بعید بود ان قدر برق داشته باشند که بتوانند برای تعداد زیاد بیمار دستگاه های مختلف روشن کنند. چه گونه مردم را زنده نگه داشته بودند؟
احمد پرده ای را کنار زد وارد چادری دیگر شد. هاجر به ارامی زیر گوش جان زمزمه کرد که اینجا بخشی برای کودکان است. جان تفس عمیقی کشید وارد شد. در همه جا بچه ها بودند، تعداد کمی تخت بود و بقیه روی زمین دراز کشیده بودند. بوی چرک و عفونت همه جا پخش بود. از اینور و انور صدای گریه می امد و ادم هایی مدام از این سو به ان سو میدویدند. نزدیک بود که اشکش جاری شود اما به زور جلوی خودش را گرفت و ارامشش را به دست اورد . احمد و هاجر اما ارام بودند، معلوم بود که به این زندگی عادت کرده اند. احمد به ارامی به سمت دختری رفت که در اواسط چادر روی زمین دراز کشیده بود. لبخندی زد و شروع به صحبت با او کرد. جان هم پشت سر او رفت و به دخترک سلام کرد، هفت هشت ساله به نظر میرسید و خیلی بامزه بود. از هاجر به ارامی پرسید: مشکل این دخترک چیست؟ هاجر سری تکان داد و گفت: پای چپش تیر خورده بود و به خاطر اینکه بد بیرون کشیده شد عفونت کرده . احتمالا مجبور بشیم قطعش کنیم.
جان از شنیدن این حرف به شدت جا خورد اما لبخندش را حفظ کرد و از داخل ساکش عروسکی به شکل دختر بچه ای دراورد به او داد. ذوق در چشمان دخترک سرحالش کرد، دخترک دهان کوچکش را باز کرد و با ضعف و ارامی گفت: شکرا
هاجر به او علامت داد که باید بروند. تا شب به همراه احمد و هاجر قسمت های مختلف اردوگاه را دید و قرار شد که از فردایش کار را شروع کند. برای خواب، او را به کانکس کوچکی در حاشیه اردوگاه بردند و هاجر به او گفت که از فردا ساعت شش صبح به دنبال او می اید تا کارش را شروع کند. وقتی او رفت، با وجود خستگی زیاد نتوانست که بخوابد. صحنه هایی که از صبح دیده بود مدام جلوی چشمانش بود و خصوصا ان دخترک بیچاره و پایش. دو ساعتی روی تخت غلت زد. تازه چشمانش داشت گرم میشد که صدای اژیری بلند شد . از جایش بالا پرید و خواست که از کانکس بیرون برود که زمین لرزید، روی زمین پرت شد و تا خواست که دوباره بلند شود لرزش و صدای بلند تکرار شد، نزدیک یک دقیقه روی زمین پهن بود که بالاخره تمام شد. از جای خودش بلند شد و به بیرون پرید، متوجه شد که همه جا زیادی برای ساعت سه صبح روشن بود.
ناگهان فهمید چه اتفاقی افتاده! مرکز اردوگاه اتش گرفته بود. ان صدا ها حتما برای چیزی شبیه بمب یا موشک بود. ناگهان قلبش در دهانش امد، چادر های درمان!! به سرعت از جا بلند شد و به سمت انجا دوید. در راه صدای داد و فریاد و گریه می امد و همه همراه او به سمت انجا می امدند. بالاخره به جایی رسید که به نظرش درست بود، اما نمیتوانست چادر های امداد را پیدا کند و تنها اتش بود. چیزی نظرش را جلب کرد، تکه چوبی روی زمین افتاده بود که به نظرش اشنا می امد، همانی بود که سردر چادر کودکان بود!! پس ان تل خاستر چادر کودکان بود. جلوی اشکش را نگرفت و به سوی انجا دوید. گشت و گشت، چیزی جز اجساد سوخته نبود. دیگر اشکانش کامل سرازیر شده بود که متوجه شد پایش را روی چیز نرمی گذاشته، تکه پارچه ای سیاه بود. خم شد و ان را از روی زمین برداشت به نظر اشنا می امد، دقت کرد، عروسک خودش بود! همان که صبح به دختر داده بود.معنی این را فهمید، پای دختر دیگر درد نمیکرد. دیکر تحملش تمام شد عروسک را به سینه اش چسباند و روی زمین نشست و فریاد کشید و فریاد کشید و فریاد کشید. همانجا ، فهمید که همه چیز برایش تمام شده. تا روز اخر عمرش هم اگر میشد انجا میماند و به انان کمک میکرد. عروسک را زیر بغل زد و به سمت صداها رفت، باید به انها کمک میکرد.