کَلا إِنَّ کِتَابَ الأبرَارِ لَفِی عِلِّیِّینَ وَمَا أَدرَاکَ مَا عِلِّیُّونَ کِتَابٌ مَرْقُومٌ

فلسطین

نام نویسنده:علیرضا مختاریانی 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

جان، هیحان زده بود. از وقتی از طرف سازمان فراخوان داده بودند که هر کس میخواهد برای کمک های داوطلبانه به غزه اعزام شود ثبت نام کند منتظراین لحظه بود. چهار ماه پیش اسم داده بود و خیلی اذیت شده بود. از روز اول شش بار مدارک ارسال کرده بود و هر بار عیب و ایرادی گرفته بودند. از همسر و فرزند تا پدر و مادر و عمو و خاله و دایی و عمه اش را چک کرده بودند، یک بار به شوهر خاله مسلمان گیر داده بودند، یک بار به سفر تفریحی چهار سال پیشش به مصر  و یک بار هم به آن دفعه که در دوران جنگ برای کمک به افغانستان رفته بود. آخر سر بعد از اینکه همه اینها را رها کردند او را مجبور کردند که چند دوره عقیدتی برود و آخر سر هم ده ها تهعد نامه امضا کرده بود. آخر سر دو هفته پیش به او گفتند که برای سفر آماده شود و دو روز بعد با هواپیما از آلمان به قاهره در مصر رفته بود و آنجا او را سه روز نگه داشته بودند و دوباره ماجراهایی داشت و باید هدف از سفر را توضیح میداد و باز هم تعهد نامه امضا کرد. بعد او را با ماشین به مرز بردند و آنجا هم چهار روز نگهش داشتند و همان ماجرا ها برایش تکرار شد. سرانجام بعد از همه این ها به ورودی اردوگاه رفح رسیده بود و بعد از اینکه نگهبان چاق سیبیلو مدارک را چک میکرد بالاخره می‌توانست وارد شود. مرد صدایش کرد و دستش را ورد ماشین کرد و پوشه مدارک را به دست او داد 

​​​نفس جان در سینه حبس شد، بالاخره میتوانست جنگ زده ببیند، مردمی که همه چیزشان را ازشان کرفته بودند و اکنون در اخرین پناهگاه، در چادر های رفح منتظر سرنوشت خود بودند. مردمی که ماه ها بود تیتر اول همه رسانه ها بودند، چه رسانه های طرفدار انان و چه دشمن انها.

صدای تق تقی او را به خودش اورد. نگاه که کرد فهمید زنی به شیشه ماشین میکوبد. شیشه را پایین کشید و همانطور که ماه ها منتظر بود مانند مسلمانان گفت: سلام علکیم. زن که چفیه ای را به عنوان رو سری استفاده کرده بود لبخندی زد و گفت: و علکیم السلام. سپس مکثی کرد و به زبان انگلیسی ادامه داد: فکر نمیکنم عربی بلد باشید، در این اردوگاه افراد زیادی انگلیسی صحبت نمیکنند اما در درمانگاه من برای کمک به شما هستم، نام مال هاجر است.

جان که نگرانی اش از بابت مکالمه و زبان حل شده بود تفسی کشید و دستش را به سمت زن دراز کرد. قبل از اینکه هاجر واکشی نشان بدهد، راننده ماشین که مرد مصری ای بود دست او را کشید و زیر لبی گفت: تو حق نداری با یه خانوم دست بدی . جان ناگهان یاد این افتاد که زن مسلمان است و با خجالت دستش را پس کشید. هاجر اما تنها لبخندی زد و گفت: ایرادی ندارد، خیلی ها این اشتباه را میکنند. سپس در عقب ماشین را باز کرد و در ان نشست. از همانجا تا چادر های امداد و نجات حدود دو دقیقه راه بود که هاجر انان را راهنمایی کرد. زمانی که به انجا رسیدند، جان وسایلش را از پشت ماشین برداشت و پشت هاجر راه افتاد. وارد که شدند دمای هوا به طرز محسوسی افت کرد، اما هنوز خیلی گرم بود. جان که لباسش را برای خنک شدن عقب و جلو میکرد با خود فکر کرد: این زن چه طوری این گرما رو زیر اون چفیه سنگین تحمل میکنه؟
در همین افکار بود که ناگهان مرد عربی که عرق از سر و رویش میچکید و تیشرتی ابی پوشیده بود به سمتش امد و سلام کرد و دستش را دراز کرد. جان که امیدوار بود دست دادن به یک مرد عرب ایرادی نداشته باشد دستش را دراز کرد و با او دست داد و جواب سلام او را داد.

هاجر هم به مرد سلام کرد و او را به جان معرفی کرد: احمد ، دکتر جراحی که اکنون مدیریت اینجا را به عهده دارد. پشت سر او راه افتادند، جان متعجب بود، زمین به شدت کثیف بود و مگس ها همه جا بودند. این دیگر چه طور بیمارستانی بود؟ بعید بود ان قدر برق داشته باشند که بتوانند برای تعداد زیاد بیمار دستگاه های مختلف روشن کنند. چه گونه مردم را زنده نگه داشته بودند؟

احمد پرده ای را کنار زد وارد چادری دیگر شد. هاجر به ارامی زیر گوش جان زمزمه کرد که اینجا بخشی برای کودکان است. جان تفس عمیقی کشید وارد شد. در همه جا بچه ها بودند، تعداد کمی تخت بود و بقیه روی زمین دراز کشیده بودند. بوی چرک و عفونت همه جا پخش بود. از اینور و انور صدای گریه می امد و ادم هایی مدام از این سو به ان سو میدویدند. نزدیک بود که اشکش جاری شود اما به زور جلوی خودش را گرفت و ارامشش را به دست اورد . احمد و هاجر اما ارام بودند، معلوم بود که به این زندگی عادت کرده اند. احمد به ارامی به سمت دختری رفت که در اواسط چادر روی زمین دراز کشیده بود. لبخندی زد و شروع به صحبت با او کرد. جان هم پشت سر او رفت و به دخترک سلام کرد، هفت هشت ساله به نظر میرسید و خیلی بامزه بود. از هاجر به ارامی پرسید: مشکل این دخترک چیست؟ هاجر سری تکان داد و گفت: پای چپش تیر خورده بود و به خاطر اینکه بد بیرون کشیده شد عفونت کرده . احتمالا مجبور بشیم قطعش کنیم.

جان از شنیدن این حرف به شدت جا خورد اما لبخندش را حفظ کرد و از داخل ساکش عروسکی به شکل دختر بچه ای دراورد به او داد. ذوق در چشمان دخترک سرحالش کرد، دخترک دهان کوچکش را باز کرد و با ضعف و ارامی گفت: شکرا

هاجر به او علامت داد که باید بروند. تا شب به همراه احمد و هاجر قسمت های مختلف اردوگاه را دید و قرار شد که از فردایش کار را شروع کند. برای خواب، او را به کانکس کوچکی در حاشیه اردوگاه بردند و هاجر به او گفت که از فردا ساعت شش صبح به دنبال او می اید تا کارش را شروع کند. وقتی او رفت، با وجود خستگی زیاد نتوانست که بخوابد. صحنه هایی که از صبح دیده بود مدام جلوی چشمانش بود و خصوصا ان دخترک بیچاره و پایش. دو ساعتی روی تخت غلت زد. تازه چشمانش داشت گرم میشد که صدای اژیری بلند شد . از جایش بالا پرید و خواست که از کانکس بیرون برود که زمین لرزید، روی زمین پرت شد و تا خواست که دوباره بلند شود لرزش و صدای بلند تکرار شد، نزدیک یک دقیقه روی زمین پهن بود که بالاخره تمام شد. از جای خودش بلند شد و به بیرون پرید، متوجه شد که همه جا زیادی برای ساعت سه صبح روشن بود.

ناگهان فهمید چه اتفاقی افتاده! مرکز اردوگاه اتش گرفته بود. ان صدا ها حتما برای چیزی شبیه بمب یا موشک بود. ناگهان قلبش در دهانش امد، چادر های درمان!! به سرعت از جا بلند شد و به سمت انجا دوید. در راه صدای داد و فریاد و گریه می امد و همه همراه او به سمت انجا می امدند. بالاخره به جایی رسید که به نظرش درست بود، اما نمیتوانست چادر های امداد را پیدا کند و تنها اتش بود.  چیزی نظرش را جلب کرد، تکه چوبی روی زمین افتاده بود که به نظرش اشنا می امد، همانی بود که سردر چادر کودکان بود!! پس ان تل خاستر چادر کودکان بود. جلوی اشکش را نگرفت و به سوی انجا دوید. گشت و گشت، چیزی جز اجساد سوخته نبود. دیگر اشکانش کامل سرازیر شده بود که متوجه شد پایش را روی چیز نرمی گذاشته، تکه پارچه ای سیاه بود. خم شد و ان را از روی زمین  برداشت به نظر اشنا می امد، دقت کرد، عروسک خودش بود! همان که صبح به دختر داده بود.معنی این را فهمید، پای دختر دیگر درد نمیکرد. دیکر تحملش تمام شد عروسک را به سینه اش چسباند و روی زمین نشست و فریاد کشید و فریاد کشید و فریاد کشید. همانجا ، فهمید که همه چیز برایش تمام شده. تا روز اخر عمرش هم اگر میشد انجا میماند و به انان کمک میکرد. عروسک را زیر بغل زد و به سمت صداها رفت، باید به انها کمک میکرد.

جان، هیحان زده بود. از وقتی از طرف سازمان فراخوان داده بودند که هر کس میخواهد برای کمک های داوطلبانه به غزه اعزام شود ثبت نام کند منتظراین لحظه بود. دو ماه پیش اسم داده بود و الان بالاخره نوبت او شده بود. از ایرلند به مصر و از انجا با ماشین به مرز مصر و غزه رسیده بود و الان در گرمای هوای خاومیانه ایستاده بود و منتظر بود که دربان اردوگاه در را برایشان باز کند. مرد دربان چاق و سبیلو بود اما صورت مهربانی داشت. مدارکشان را چک کرد و بعد از گشتن ماشین به انها اجازه ورود داد.

نفس جان در سینه حبس شد، بالاخره میتوانست جنگ زده ببیند، مردمی که همه چیزشان را ازشان کرفته بودند و اکنون در اخرین پناهگاه، در چادر های رفح منتظر سرنوشت خود بودند. مردمی که ماه ها بود تیتر اول همه رسانه ها بودند، چه رسانه های طرفدار انان و چه دشمن انها.

صدای تق تقی او را به خودش اورد. نگاه که کرد فهمید زنی به شیشه ماشین میکوبد. شیشه را پایین کشید و همانطور که ماه ها منتظر بود مانند مسلمانان گفت: سلام علکیم. زن که چفیه ای را به عنوان رو سری استفاده کرده بود لبخندی زد و گفت: و علکیم السلام. سپس مکثی کرد و به زبان انگلیسی ادامه داد: فکر نمیکنم عربی بلد باشید، در این اردوگاه افراد زیادی انگلیسی صحبت نمیکنند اما در درمانگاه من برای کمک به شما هستم، نام مال هاجر است.

جان که نگرانی اش از بابت مکالمه و زبان حل شده بود تفسی کشید و دستش را به سمت زن دراز کرد. قبل از اینکه هاجر واکشی نشان بدهد، راننده ماشین که مرد مصری ای بود دست او را کشید و زیر لبی گفت: تو حق نداری با یه خانوم دست بدی . جان ناگهان یاد این افتاد که زن مسلمان است و با خجالت دستش را پس کشید. هاجر اما تنها لبخندی زد و گفت: ایرادی ندارد، خیلی ها این اشتباه را میکنند. سپس در عقب ماشین را باز کرد و در ان نشست. از همانجا تا چادر های امداد و نجات حدود دو دقیقه راه بود که هاجر انان را راهنمایی کرد. زمانی که به انجا رسیدند، جان وسایلش را از پشت ماشین برداشت و پشت هاجر راه افتاد. وارد که شدند دمای هوا به طرز محسوسی افت کرد، اما هنوز خیلی گرم بود. جان که لباسش را برای خنک شدن عقب و جلو میکرد با خود فکر کرد: این زن چه طوری این گرما رو زیر اون چفیه سنگین تحمل میکنه؟
در همین افکار بود که ناگهان مرد عربی که عرق از سر و رویش میچکید و تیشرتی ابی پوشیده بود به سمتش امد و سلام کرد و دستش را دراز کرد. جان که امیدوار بود دست دادن به یک مرد عرب ایرادی نداشته باشد دستش را دراز کرد و با او دست داد و جواب سلام او را داد.

هاجر هم به مرد سلام کرد و او را به جان معرفی کرد: احمد ، دکتر جراحی که اکنون مدیریت اینجا را به عهده دارد. پشت سر او راه افتادند، جان متعجب بود، زمین به شدت کثیف بود و مگس ها همه جا بودند. این دیگر چه طور بیمارستانی بود؟ بعید بود ان قدر برق داشته باشند که بتوانند برای تعداد زیاد بیمار دستگاه های مختلف روشن کنند. چه گونه مردم را زنده نگه داشته بودند؟

احمد پرده ای را کنار زد وارد چادری دیگر شد. هاجر به ارامی زیر گوش جان زمزمه کرد که اینجا بخشی برای کودکان است. جان تفس عمیقی کشید وارد شد. در همه جا بچه ها بودند، تعداد کمی تخت بود و بقیه روی زمین دراز کشیده بودند. بوی چرک و عفونت همه جا پخش بود. از اینور و انور صدای گریه می امد و ادم هایی مدام از این سو به ان سو میدویدند. نزدیک بود که اشکش جاری شود اما به زور جلوی خودش را گرفت و ارامشش را به دست اورد . احمد و هاجر اما ارام بودند، معلوم بود که به این زندگی عادت کرده اند. احمد به ارامی به سمت دختری رفت که در اواسط چادر روی زمین دراز کشیده بود. لبخندی زد و شروع به صحبت با او کرد. جان هم پشت سر او رفت و به دخترک سلام کرد، هفت هشت ساله به نظر میرسید و خیلی بامزه بود. از هاجر به ارامی پرسید: مشکل این دخترک چیست؟ هاجر سری تکان داد و گفت: پای چپش تیر خورده بود و به خاطر اینکه بد بیرون کشیده شد عفونت کرده . احتمالا مجبور بشیم قطعش کنیم.

جان از شنیدن این حرف به شدت جا خورد اما لبخندش را حفظ کرد و از داخل ساکش عروسکی به شکل دختر بچه ای دراورد به او داد. ذوق در چشمان دخترک سرحالش کرد، دخترک دهان کوچکش را باز کرد و با ضعف و ارامی گفت: شکرا

هاجر به او علامت داد که باید بروند. تا شب به همراه احمد و هاجر قسمت های مختلف اردوگاه را دید و قرار شد که از فردایش کار را شروع کند. برای خواب، او را به کانکس کوچکی در حاشیه اردوگاه بردند و هاجر به او گفت که از فردا ساعت شش صبح به دنبال او می اید تا کارش را شروع کند. وقتی او رفت، با وجود خستگی زیاد نتوانست که بخوابد. صحنه هایی که از صبح دیده بود مدام جلوی چشمانش بود و خصوصا ان دخترک بیچاره و پایش. دو ساعتی روی تخت غلت زد. تازه چشمانش داشت گرم میشد که صدای اژیری بلند شد . از جایش بالا پرید و خواست که از کانکس بیرون برود که زمین لرزید، روی زمین پرت شد و تا خواست که دوباره بلند شود لرزش و صدای بلند تکرار شد، نزدیک یک دقیقه روی زمین پهن بود که بالاخره تمام شد. از جای خودش بلند شد و به بیرون پرید، متوجه شد که همه جا زیادی برای ساعت سه صبح روشن بود.

ناگهان فهمید چه اتفاقی افتاده! مرکز اردوگاه اتش گرفته بود. ان صدا ها حتما برای چیزی شبیه بمب یا موشک بود. ناگهان قلبش در دهانش امد، چادر های درمان!! به سرعت از جا بلند شد و به سمت انجا دوید. در راه صدای داد و فریاد و گریه می امد و همه همراه او به سمت انجا می امدند. بالاخره به جایی رسید که به نظرش درست بود، اما نمیتوانست چادر های امداد را پیدا کند و تنها اتش بود.  چیزی نظرش را جلب کرد، تکه چوبی روی زمین افتاده بود که به نظرش اشنا می امد، همانی بود که سردر چادر کودکان بود!! پس ان تل خاستر چادر کودکان بود. جلوی اشکش را نگرفت و به سوی انجا دوید. گشت و گشت، چیزی جز اجساد سوخته نبود. دیگر اشکانش کامل سرازیر شده بود که متوجه شد پایش را روی چیز نرمی گذاشته، تکه پارچه ای سیاه بود. خم شد و ان را از روی زمین  برداشت به نظر اشنا می امد، دقت کرد، عروسک خودش بود! همان که صبح به دختر داده بود.معنی این را فهمید، پای دختر دیگر درد نمیکرد. دیکر تحملش تمام شد عروسک را به سینه اش چسباند و روی زمین نشست و فریاد کشید و فریاد کشید و فریاد کشید. همانجا ، فهمید که همه چیز برایش تمام شده. تا روز اخر عمرش هم اگر میشد انجا میماند و به انان کمک میکرد. عروسک را زیر بغل زد و به سمت صداها رفت، باید به انها کمک میکرد.

۰ نظر
بسیجیان مسجد المهدی(عج)

خلاصه سخنرانی خاج اقا وحید زینی 16/3/03

 

نویسنده: علیرضا مختاریانی

بسم الله الرحمان الرحیم 

خلاصه سخنرانی جلسه هفتگی16/3/03

ابتدا مروری می کنیم از ایمان، ایمان از سه شان ایجاد میشود ابتدا باور قلبی به ان، دو ظهور ایمان در عمل و سه اقرار کردن به ان به وسیله نماز.

درباره ایمان بحث های زیادی وجود دارد، مثلا سوال مهمی هست: ایا ایمان شدت و ضعف دارد یا خیر؟ در این باره عموم متکلمین میگویند که خیر، ایمان شدت و ضعف ندارد و یک امر مطلق است. اما مفسرین میگویند که طبق ایه 4 سوره مبارکه فتح: لِیَزْدَادُوا إِیمَانًا مَعَ إِیمَانِهِمْ(تا بیفزاید ایمانی بر ایمانشان)

حال علت این اختلاف نظر چیست؟ ایمان در زبان عربی از متشابهات است مانند شیر در فارسی که هم به معنای شیر خوردنی است و هم شیر دستشویی و هم شیری که حیوان است. در واقع ما در قران عبارت ان الذین امنوا را داریم که در اینجا منظور از امنوا همه افرادی است که اسلام اورده اند، هم مسلمانان واقعی و هم منافق. یعنی در اینجا ایمان به معنای اسلام است. اما جای دیگر هم ایمان داریم، مثلا در سوره حجرات که میگوید: قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا ۖ قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا(اعراب گفتند: ایمان اوردیم  ، بگو ایمان نیاوردید) در این ایه ایمان به معنای همان ایمان قلبی و واقعی است.حالا چرا متکلمین میگویند که ایمان شدت ندارد؟ در زمان صدر اسلام مدتی خوارج به قدرت رسیدند. این گروه مجازات های بی رحمانه ای داشتند و هر کس که گناه میکرد را کافر حساب میکردند و او را میکشتند!اما بعد از مدتی دیدند که اینگونه نمیشود، پس تصمیم گرفتند بگویند که گناهکار کافر نمیشود، اما مسلمان هم نیست یعنی گویا در منزلی بین این دو قرار دارد. همین باعث شد که بگویند ایمان شدت ندارد.

در همین قضیه امام علی(ع) امدند و کفتند که هر کس به اسلام وارد شود میتواند به درجات بالا ایمان برسد، اما میتواند در همان رده هم بماند. وقتی کسی اسلام بیاورد در امان است، یعنی مال و جان و ناموس او در امان است و هر کس تشهد خالی هم بگوید احکام مسلمین به او وارد میشود مانند احکام غسل میت و ارث و میراث و...

همینگونه است که برخی فقط به صورت ظاهری مسلمان اند و تا بمیرند این ایمان ار انان برداشته میشود و تا بمیرند در جهنم اند. همچنین داریم افرادی را که ایمان را به ان دنیا هم میبرند اما چون گناهکارند جهنم هم میروند.

فردی به نزد امام صادق(ع) رفت و از او پرسید: ایا ایمان در افراد مختلف تفاوتی دارد؟ امام صادق فرمودند :بله دو گروه، یک گروه ایمان عاریه ای ، یعنی قرضی که تا بمیرد کار ایمان او تمام است. دیگر ایمانش را به ان دنیا نمی برد. گروه دوم مانند ودیعه است مانند امانت است که ایمان را ان دنیا هم میبرد و ما باید که ایمان ودیعه ای داشته باشیم. همچنین امام صادق دعای رضیت بالله را بعد از هر نماز بخوانید تا ایمان در شما مستقر و ودیعه ای شود .

انشالله که همه مان ایمان مستقر و درست داشته باشیم

۰ نظر
بسیجیان مسجد المهدی(عج)

یادداشتی از سوره مبارکه اعلی

نویسنده: علی نمازی

 

بسم رب الشهدا و الصدیقین
 

الذی خلق فسوی(سوره مبارکه اعلی آیه 2)

۱. پروردگاری که اجزای عالم را از عدم(هیچ) به وجود آورد، هر یک را در جایی که باید باشد قرار داد و سپس به کمال رساند. 

۲. خلقت هر چیزی به معنای گردآوری اجزای آن است و تعادلش به معنای روی هم نهادن اجزای آن به طوری که هر جزئی در جایی قرار گیرد که مکانی بهتر از آن برایش تصور نشود؛ برای مثال در مورد کرات آسمانی، کره زمین در مدار سوم قرار دارد در حالی که اگر به خورشید نزدیک تر بود و یا بالعکس برای انسان قابل سکونت نبود، در مورد خود انسان نیز هر عضو در جایی قرار گرفته که بهتر از آن تصور نمی شود.

بر اساس گزاره های بالا می توان به طور کامل مشاهده کرد که هر آنچه خداوند سبحان آن را آفریده و به کمال رسانده، مانند: اکسیژن که کمال آن قابل تنفس بودن برای انسان است، و یا درخت، حیوانات و هر چیز دیگر کمالشان در آن است که انسان به هدف نهایی خود که تقرب به خداوند است برسد.
بنابراین همانطور که در آیه ۱۴ سوره مؤمنون مشهود است، (فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِین) انسان بهترین مخلوق خداوند است و هیچ گاه نباید هدف نهایی خودش را فراموش بکند.


🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸

۰ نظر
بسیجیان مسجد المهدی(عج)

مسجد بر پایه تفکر امام (ره)

بسم الله الرحمن الرحیم


نویسنده: علی نمازی

امام خمینی (ره): سخن از طلوع اسلام و مطلع آن و فجر صادق آیین محمدی (صلی الله علیه و آله) و مرکز اشاعه آن یعنی مسجد است. مسجد مهمان خانه خدا در زمین،جایگاه نزول برکات و خیرات آسمانی، خانه راز و نیاز، عشق و محبت، صفا و صمیمیت، ایثار و رحمت، تجلی بهشت خدا در زمین و محل آرامش موحدان است.

از جمله ترفندهای استعمار و دشمنان داخلی و خارجی برای محو اسلام، خاموش کردن چراغ و رونق مساجد بوده است که این حیله خائنانه در رژیم گذشته تا حد زیادی مؤثر افتاد، و الان نیز تمام سعی و تلاش دشمنان در خلوت کردن مساجد به عنوان پایگاه ضداستکباری است، در همین حال مساجد ما در مکان امن خود ایستاده‌اند و مراسم هفتگی خود را تنها داخل مسجد و حسینیه ها برگزار می کنند در حالی که می توان از ظرفیت های محله از جمله شهدایی که نزدیک حسینیه ها و مساجد به خاک سپرده شدند.

استفاده از این ظرفیت نه تنها پر از خیر و برکت می باشد باعث می شود دانش آموزان نسبت به شهدا دغدغه پیدا کنند و مهمتر از همه با آنها رفیق بشوید که به قول یکی از شهدای تفحص(( هرکس کنار شهدا باشد سالم می ماند)) و این امر خواه ناخواه به پیروی از خط امام(ره) منجر می‌شود.

ما با مساجد و مجالس روضه چه کرده‌ایم و چه مى‌خواهیم بکنیم؟ این سؤال واجبى است که ما باید از خودمان بکنیم، و اگر نکنیم، دیگران از ما سؤال مى‌کنند که شما براى تحول بخشیدن و پیشرفت دادن به مساجد چه‌کارهایى مى‌خواهید بکنید و چه برنامه‌هایى در پیش دارید. برای حضور پر شور دانش آموزان چه کرده ایم؟ آیا حضور صرف در مجالس روضه (صرف نظر از برکات) کافیست یا قرار است با خط مشی مشخصی هیئت طی شود؟

به نظر من هیئت های این هفته تنها حضور صرف است، حتی اگر بهترین سخنران تهران هم دعوت بشود، اگر دانش آموز به سخنان گوش فرا ندهد هیچ اتفاق رویایی و درستی نمی افتد.

چه زیباست که مربی ها و بزرگ تر ها هنگام جلسه به علاوه که یا دقت تمام گوش می‌دهند، برای شخص خودشان یاداشت برداری کنند تا توجه دانش آموز بیش از بیش جلب شود.

ما باید براى مساجد برنامه‌ریزى کنیم. اگر سرگرمی دانش آموز در مسجد و با مسجدی ها سپری نشود قطعا در مکانی دیگر و با افرادی که شاید شایسته نباشند سپری می شود، همانطور که حاج آقا اخوت فرمود:(فرد اگر اتصال خود با جمع مومن را از دست بدهد به مرور وارد جمعی می‌شود که حب نفس دارد) بنابراین باید از تفریحات سالم از جمله: کوه نوردی، فوتسال، تیراندازی و ... استفاده بیشتر و بهینه تر بشود.

نمازهای‌ جماعت‌ و مساجد باید کاملاً جدی‌ گرفته‌ شود و مردم‌ با مسجد و نمازهای‌ جماعت‌ روز به‌ روز انس‌ بیشتری‌ پیدا کنند و برای‌ این‌ منظور مربی ها باید تبلیغ‌ و تبیین‌ را به‌‌عنوان‌ یک‌ کار ضروری‌ در نظر بگیرند. چه بسا افراد در محله های خود به نماز جماعت بروند.

از نقاط بسیار عالی هیئت ها و مجالس ایجاد وحدت میان جمعی از افراد است، اما اگر از این ظرفیت درست استفاده نشود، هدر می رود؛ از کار هایی که می توان با بهرگیری از این وحدت انجام داد، ایجاد دغدغه دانش آموزان نسبت رسیدگی به شهدا، تهیه آذوقه ای بسیار ساده و حتی در میزان کم و رساندن آن با استفاده از دانش آموز و مربی به افراد بی بضاعت است که این کار باعث ایجاد قناعت و راضی بودن افراد از سبک زندگی شان می‌شود.

در مورد آخر آیا کلاس های تدبر افراد، خروجی هم دارد؟ مربی ها و دانش آموزان می توانند گزاره های طهارتی و عملی که از سوره خارج می کنند، برای اینکه فراموش نشود در یک دفترچه چاپ کنند و هر چند هفته یکی از این موارد را به طور کامل هم خود دانش آموز و هم خود مربی انجام بدهند، یا از گزاره هایی که در آوردند کلیپ، پادکست و متن ادبی و.... در بیاورد و در معرض استفاده همگان بگذارند.

نوشته ها با محوریت نقاط قوت و ضعف مسجد و حسینیه و بر اساس ویژگی های مورد نظر امام(ره) و حضرت آقا نوشته شده اند.

سایت پرتال امام خمینی

سایت https://farsi.khamenei.ir/

کتاب من لا یحضره الفقیه

 

عمری است که از حضور او جاماندیم

در غربت سرد خویش تنها ماندیم

او منتظر است که ما برگردیم

ماییم که در غیبت کبری ماندیم


🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸

۰ نظر
بسیجیان مسجد المهدی(عج)

خلاصه سخنرانی حجت الاسلام وحید زینی

خلاصه سخنرانی حجت الاسلام وحید زینی

در هیئت دانش آموزی ودیعة الحسین(ع)
در تاریخ 9 خردادماه 1403
نویسنده: توسط علی محمدیاری

 

روح انسان ماندگار است راه ثبات و ارامش روح انسان ایمان است

ثمره ایمان ارامش است.از ترکیب سه شان حقیقتی به نام ایمان به وجود می اید.اینکه صرفا در خانواده مذهبی بزرگ شده باشیم و مومن باشند به معنی ایمان داشتنمان نیست.باید به ارامش نگاه کنیم.اگر ارامش داریم ایمان داریم اگر نیست یکی از آن سه شان می لنگد.

شان ها؛-عقد(پیوند-گره)

گره قلبی ایجاد می شود.با خدا،با امامان،با حضرت زهراو…کسی که به خدا مشرک شود

نقطه اتکا خودش را ازدست می دهد.ما برای کسی که باور قلبی پیدا نکرده است،نمی توانیم احکام و… توضیح بدهیم.

در ادامه مرحله دوم و سوم پیش می اید-عمل کردن به احکام خدا-صحبت به جا و سکوت به جا کسی می گوید ایمان دارم،ولی در واقع ایمان ندارد و این سه شرط را ندارد،منافق است.
کسی که باور قبلی دارد ولی نمیتواند درست عمل کند می شود ضعیف الایمان؛بی ایمان نیست

۰ نظر
بسیجیان مسجد المهدی(عج)

خلاصه سخنرانی حجت الاسلام وحید زینی

خلاصه سخنرانی حجت الاسلام وحید زینی

در هیئت دانش آموزی ودیعة الحسین(ع)
در تاریخ 9 خردادماه 1403
نویسنده: توسط علیرضا مختاریانی

انسان دو بعد دارد، یک روح انسان و یک جسم انسان یا به عبارتی یک روان و یک جان . که از این بین همان روان یا روح است که حقیقت انسان است.از نیازهای اصلی انسان داشتن امنیت و آرامش روحی روانی است که طبق آیه ۸۲ سوره انعام :الَّذِینَ آمَنُوا وَلَمْ یَلْبِسُوا إِیمَانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولَٰئِکَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُمْ مُهْتَدُونَ ، هر کس که ایمان آورد و ایمانش را با ستم نپوشاند ، اوست که ایمنی دارد و هدایت شده است. یعنی برای فراهم شدن این امنیت و آرامش ما به ایمان احتیاج داریم. طبق حدیث های موجود ، برای داشتن ایمان ما به سه شأن کنار هم نیاز داریم و اگر اینها را نداشته باشیم مومن محسوب نمی‌شویم. یعنی اگر ما در خانواده ای ایمانی یا در جمعی مومن باشیم لزوما به این معنا نیست که ما هم مومن هستیم و باید که این سه شأن را داشته باشیم.اولین از این سه، همانند همه مسائل روحی انسان عقد بالقلب است. عقد به معنای پیوند و گره خوردن است. یعنی گره خوردن ایمان به قلب انسان . یعنی اولین مرحله از ایمان پیدا کردن پیوند قلبی با ایمان است. یعنی اگر کسی در ایمانش ایراد باشد در اولین مرحله میتوان گفت که او واقعا باور قلبی پیدا نکرده است.وقتی اولین مرحله یعنی پیوند قلبی ایجاد شد، مرحله دوم به صورت خود به خود پیدا میشود که عمل است. یعنی انسانی که باور قلبی پیدا میکند به ایمان به صورت خود به خود شروع به عمل کردن می‌کند. برای مثال پدری می‌گوید من پسرم را دوست دارم. اگر راست بگوید و این علاقه واقعا قلبی و درست باشد اگر اتفاقی برای بچه اش بیافتد سریع واکنشی نشان میدهد و برای او کاری می‌کند. ایمان هم همین است، یعنی این ایمان و عمل با هم است و اصلا طبق حدیثی از امیرالمومنین (ع) :الإیمانُ و العَملُ أخَوَانِ تَوْأَمانِ و رَفیقانِ لا یَفْتَرِقانِ یعنی که ایمان و عمل دو برادر همزادند و دو دوست جدا نشدنی یعنی ایمان بدون عمل اصلا ممکن نیست سومین مرحله ایمان اقرار بالزبان است، یعنی همانجا که باید به ایمان خودش اقرار کند. یعنی اگر جایی نیاز به امر به معروف بود، نیاز به مقابله حتی زبانی با ظلم بود انجام بدهد و از این کار اجتناب نورزد.پس سه شأن ایمان شد این سه تا، عقد بالقلب و عمل و اقرار بالزبان . اگر یک نفر یکی از اینها را نداشته باشد در ایمانش اشکال هست ، اگر پیوند قلبی نباشد و عمل و اقرار زبانی باشد ، این وقت او منافق محسوب میشود. اگر مثلا پیوند قلبی باشد و آن دو تا نه، این آدم ضعیف ایمان محسوب میشود نه بی ایمان

و انشالله که همه مان بتوانیم به ایمان حقیقی دست پیدا کنیم.

۱ نظر
بسیجیان مسجد المهدی(عج)

شروعی دوباره

تاریخ 19اسفند1402 تصمیمی بر شروع متن هایی تازه از نسلی جدید خواهد بود...

۰ نظر
بسیجیان مسجد المهدی(عج)

سوره ماعون . سید امیر مهدی مظفری

بسم رب الشهدا
١.سوره سوالی شروع شده است
2.پیامبرباید چیزی را باید ببیند یا دیده است
3.کسی تکذیب دین میکند دع یتیم میکند
4.کسی تکذیب دین میکندنیاز مسکین برایش اهمیت ندارد
5.هر مسکینی اشتهای متفاوتی دارد
6.طعام وسیله یا چیزی برای رفع نیاز مسکین است
7.کذب در مقابل صدق است و با واقعیت مخالف است
8.کسی که در نمازش سهو دارد دع یتیم میکند
9.کسی که در نماز سهو و ریا دارد با کسی که دین را تکذیب میکند فرقی ندارد
10.یتیم میتواند مادی یا معنوی باشد

۱ نظر
بسیجیان مسجد المهدی(عج)

محمد ارشیا پوردهقان/ سوره مبارکه ماعون

(بسم رب المهدی)
1-مکذب دین،دع یتیم هم میکند.
2-نمازگزاری که ریا میکند،دراصل،با دین خدا مخالف است.
3-بخشش ماعون،یکی از راه های عبادت خاص خداست.
4-عبادت خدا فقط جنبه فردی  ندارد،بلکه اجتماعی هم هست.
5-کسی که در نماز دچار سهو میشود،نمازش برای خدا نیست و سهو دارد.
6-نگاه کردن در این سوره نقش مهمی دارد.
7-اگر میخواهیم مکذب دین نباشیم،باید دیگران را به طعام دادن به مسکین تشویق کنیم.
8-کسی که در نماز دچار سهو است،به دنیا دلبستگی دارد.
9-مکذب دین میتواند نماز خوان هم باشد.
10-کسی که از رسیدن ماعون به دیگران جلوگیری کند،مکذب دین است.

۰ نظر
بسیجیان مسجد المهدی(عج)

محمدارشیاپوردهقان/ سوره مبارکه ماعون

(بسم رب المهدی)

انسان موجودی اجتماعی است و در اجتماع میتواند رشد کند و به کمال برسد. هر کدام از ما می توانیم با حضور در اجتماع و ارتباط با سایر انسان ها، نیازهای خود را برطرف کنیم.

چند وقت پیش به این موضوع فکر می کردم که چه می شود انسانی حاضر نیست برای رفع نیاز دیگری حتی از بی ارزش ترین چیزی که دارد، بگذرد؟! 
در سوره مبارکه ماعون پس از بیان ویژگی‌های تکذیب کننده دین، نمازگزارانی که دچار سهو و ریا هستند را ویل می‌کند و می‌گوید این نمازگزاران همان‌هایی هستند که از دادن بی ارزش ترین چیزی که نیاز دیگران را برطرف می‌کند، خودداری می‌کنند.
مانند خودکار؛ این اتفاق برای خودم هم پیش آمده که همکلاسی ام به دلیل تمام شدن جوهر خودکارش، خواست از من خودکاری قرض کند، اما من به دادن خودکار تمایلی نداشتم؛ اما چرا؟! 
بر اساس این سوره هرکس در ارتباطش با خدای تعالی مشکل داشته باشد و در آن دچار سهو و ریا باشد در ارتباط با سایر انسانها هم به مشکل بر می خورد و نمی تواند حتی از بی ارزش ترین وسیله اش برای رفع نیاز دیگران بگذرد...

۰ نظر
بسیجیان مسجد المهدی(عج)